پول و شادی
written on August 23, 2018این متن رو مدتهای پیش (شاید سالها پیش) بعد از یک مکالمه جالب با یک دوست قدیمی نوشتم. امروز خیلی اتفاقی دیدمش و حالا منتشرش می کنم.
سلام و احوال پرسی می کنه و اوضاعم رو می پرسه. این مقدمات که تموم می شه سریع میره سر اصل کار. می پرسه اونجا نمیشه چیزی از ایران برد و فروخت؟ نفر دهمه که این بحث رو پیش کشیده. لبخندی می زنم که از پشت خط ها و مسج های تایپ شده معلوم نمیشه و میگم چی می خوای بفروشی. از میوه و زعفرون شروع میکنه. همین چیزهای کلاسیک، توی دلم میگم و دوباره لبخندی میزنم. با حوصله براش توضیح می دم که پروسش چیه و چه مقرراتی هست و اینکه اصلا راحت نیست. چیزای دیگه رو امتحان می کنه. برنج و حتی فرش. همه ی این حرفاش که تموم میشه سکوت می کنه. منم سکوت می کنم. سکوتش که طولانی می شه ازش حالش رو می پرسم. بعد مکثی که میکنه به جای حالش با یه جمله می ره سر اصل اصل مطلب. میگه آخه من چی کار کنم که پولدار بشم. اینبار خندم میگیره و براش می نویسم که خندم گرفته. می دونم ناراحت میشه اما به روی خودش نمیاره. می پرسم چرا می خوای پولدار بشی. میگه چون میخوام وقتم رو بزارم روی کاری که دوست دارم. می گم چرا همین الان نه. باز سکوت می کنه. میگم فکر می کنی تا زمانی که پولدار بشی دیگه جون و حال و حوصله ایی برات می مونه که روی چیزایی که دوست داری کار کنی؟ بازم سکوت می کنه. با چندتا شوخی حال رو عوض می کنم و قبل خدافظی دوباره بهش می گم از همین الان برو دنبال کاری که دوس داری، هیچ وقت سرمایه ایی بهتر از الان نداری. خدافظی می کنه.
امروز تو گشتای تو خبرا یه چیزی به چشمم می خوره. خبری در مورد یه نظریه. در مورد اینکه چرا آدمای بعضی کشورا لبخند نمی زنن. کوتاه روی مطلب رو اسکن می کنم. دوباره یه نفر برای گرفتن چندتا امتیازی که بابت پیپر نوشتن میدن نشسته و هرچی دلش خواسته رو نظریه کرده. دانشمند ما می گه که تو کشورایی که بیمه و بازنشستگی و کوفت و ثروت نیست یا تضمین نشده لبخند یادشون میره. نمی دونم که طرف چندوقت تو آلمان، یکی از (اگر اولین نه) ثروتمندترین کشورای اروپا زندگی کرده که چهره های عبوس یا نهایتن لبخندهای استرس زده و عصبی آلمانی ها رو ببینه. یا چندوقت صرف مطالعه آمار افسردگی توی اسکاندیناوی ها با بالاترین کیفیت زندگی تو دنیا کرده. اما یک چیز رو مطمئنم اونم اینه که هیچ وقت نرفته قاطی یه مشت روستایی ساده که همه ی چیزشون یه مشت گوسفند (به معنای واقعی کلمه) و یه چهار دیواری گلیه. که اگر می رفت خنده ی از ته قلب رو می دید و میشناخت. نرفته یه ساندویچی کثیف (بازم به معنای واقعی کلمه، نه از اون سوسول بازیا) ته دنیا، کنار جاده ی خاکی راوند یه چایی با صاحبش بزنه و از در که اومد بیرون از ته قلب احساس سبکی و شادی بکنه.
از همه ی این حرفا که بگذریم، نمی دونم این بختک کی گریبان ما رو گرفت. ما که میگم ایرانی ها رو میگم. اینکه ما همه ی موفقیت های زندگی مون رو تو این می دونیم که هرطور شده به یه پولی برسیم. تا بعدش اگرعمری برامون موند به قول خودمون زندگی کنیم. کی شد که استوره مون شد هر کسی که بیشتر دزدی کرده و بعدشم با وقاحت بیشتر توی دوربین نگاه کرده و به ریش همه خندیده. هرچی دزدتر بهتر و محترمتر. احترامی که شاید به رو نمیاریم و شاید حتا جرات نمی کنیم پیش خودمون هم بهش اعتراف کنیم، اما ریشه دوونده تو تمام وجودمون. جوری که تمام رفتارهامون شده شبیه این استوره ها. هدف زندگیمون شده مثل اونا شدن. مهمتر اینکه که فراموش کردیم تمام اونایی رو که در مسیر ش.ج. شدن های بعضی ها به خاک سیاه نشستن. فراموش کردیم که این عین همون لاتاری بازی کردنه. و فراموش کردیم که شانس برنده شدن یک نفر توی لاتاری از شانس زده شدن با رعد و برق کمتره. و فراموش کردیم که راههای مطمئن تری هم برای شاد بودن هست. راههایی که توش احتیاج نیست همه فدای یک نفر بشن. ما ملت خیلی فراموشکاری هستیم.